اگر وقت سحر بادي ز کوي يار در جنبد

شاعر : فخرالدين عراقي

دل بيمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبداگر وقت سحر بادي ز کوي يار در جنبد
ز هر کويي دو صد بي‌دل روان افگار در جنبدور از زلفش صبا بويي به کوي بي‌دلان آرد
ز ياد روي او هر دم دل بيمار در جنبدز باد کوي او در دم دل رنجور جان يابد
دلي را چون بجنباند تنش ناچار در جنبدچو بيني جنبش عاشق مشو منکر که عشق او
کزان باد هواي او دل ابرار در جنبدچو از باد هوا دريا بجنبد بس عجب نبود
ز ظاهر جنبشي بيند دلش زان کار در جنبدولي چون ديده‌ي منکر نبيند ديده‌ي باطن
که در صحراي قرب حق همي طيار در جنبدبيا تا بيني، اي منکر، دلي از همت مردي
که گرد کعبه‌ي وحدت همي صدبار در جنبدولي حق عزيزالدين محمد حاجي آن عاشق
که درياي روان او ز شوق يار در جنبدهمه عالم شود مستغرق انوار او آن دم
دلش زان چون عيان گردد رخ دلدار در جنبدچو بيند ديده‌ي جانش جمال يار، بخروشد
دل و جان و تنش چون زان همه انوار در جنبدچو انوار يقين بر وي فرود آمد بيارامد
کمال وحدت ار يابد در و ديوار در جنبدجمال جانش ار بيند که و صحرا به رقص آيد
چو بر وي منکشف گردد همه اسرار در جنبدنجبيد تا ضمير او ندرد پرده‌هاي غيب
ضمير پاک او آن دم که از اذکار در جنبدنشان جام کيخسرو که مي‌گويند بنمايد
در آن آتش که موسي شد سمندروار در جنبدبر آن خواني که عيسي خورد روحش دمبدم شيند
چو شد سرمست برخيزد ولي هشيار در جنبدز دست ساقي همت دو صد باده بياشامد
نظر در کوه اندازد که و کهسار در جنبددر آن سر وقت کان عاشق شود سرمست اگر ناگه
درخت جانش از معني چو شد پربار در جنبدفضاي سينه از صورت چو خالي کرد بخرامد
چو زان يک را بسوزاند همه استار در جنبدبجنبد چون فلک هر سو هزاران پرده پيش او
زمين را گر دهد فرمان فلک کردار در جنبدفلک گر زو امان يابد زمين آسا بياسايد
که بر روي زمين مردي چنو عيار در جنبدفلک خود از براي آن همي گرد زمين گردد
چو حق با او سخن گويد از آن گفتار در جنبدقلندروار در جنبد ز گفت مطرب خوشگو
ز ذکر پيش ذات تو دو عالم خوار در جنبدزهي آراسته ذاتت به اسماي صفات حق
خجل گشته ازو بادي که از گلزار در جنبدزهي خلق کريم تو معطر کرده عالم را
بدانچش دسترس باشد بدان مقدار در جنبدعراقي کي تواند گفت مدح تو؟ ولي مفلس
روا باشد که هر شخصي ز استظهار در جنبداگر پيش سليماني برد پاي ملخ موري
هميشه تا ز ذوق تن دل احرار در جنبدبه انوار يقين بادا دل و جان و تنت روشن